نتایج جستجو برای عبارت :

پشتِ بومِ دنیا

13/09/1397
حوالیِ ساعتِ 16:00
 
پ ن: اون روزو یادمه، جدّاً یادِ غروبای پشتِ‌بوممون بخیر... حتی اگه بهشتم برم هوسِ دیدنِ اون غروبای خوشگل و اون آسمونِ بی نظیر از کَلّم نمیپّره. 
پ ن 2: تو دفترچه‌ی دوخت طبق فرمت همیشگی نمینوشتم و مثلا تو این note، زمانو ننوشتم که احتمالا حوالیِ ساعت چهار بعد از ظهر بوده، چون بعدش به سرعت تاریک میشد و عصری نمیموند دیگه :) 
پ ن 3: خونه ی آخرمون، تقریبا تنها ساختمونِ مسکونیِ سرِ چهارراهِ دانشجو بود و دو سال طبقه ی همکفِشو داش
موهایم در باد رها شده اند و نگاهم دو دو می زند بر عمقِ امواج دریا. می دانم پشتِ سرم می آید. می دانم که تنهایم نمی گذارد. همان ماهی کوچکی که خیال می کند اگر بخواهد افسانه باشد؛ باید نابود شود!
همان ماهی کوچکی که ‌دلش می خواهد به عمیق ترین جای دنیا شاید گودالِ مارینا در  اقیانوسِ آرام برسد. می دانم که اگر لحظه ای به عقب برگردم و چشم هایم را باز کنم؛ برای همیشه ناپدید می شود!
ماهی کوچک چشم هایش را بسته و توی تاریکی پشتِ سرم می آید.
پشتِ سرِ زنی که بند
از اینکه همیشه، روزی سه بار بعد از هر بار شستن استکان ها، سینی چای را فقط آب می کشید و پشتِ لوله ی آب می گذاشت متنفر بود. از صحنه ی لوله ی گچ گرفته روی یک سینک سابیده شده و یک سینی چای فقط آبکشی شده و قهوه ای از لکه های چای، آنقدر قهوه ای که معلوم نبود اصلا چه رنگی بوده! از همان چند تفاله ی ته مانده روی سینک هم! قد و سنش باهم قد نداد بیشتر از اینها متنفر شود، از دم کنی زرد و چرک، از دستگیره های نصفه سوخته و...
بیست ساله که بود داشت زیر غذای سر رفته روی
امروز اینستامو نصب کردم بعد این حلقه رنگ رنگی ها رو دوره یه استوری دیدم
از نرگس پرسیدم اونم نمیدونست جریانشو
خلاصه یه سرچ عمیق به عمل آوردم و پی بردم
اولا که کشف جالبی بود
دوما ، قدیما مگه خدا عذابو به اینا نازل نمیکرد؟کدوم قوم بود؟
عذابشون سیل بود؟یا زلزله یا توفان؟!
الان چرا اینهمه شیک شده قضیه؟
فک کنم خدا دید عذاب و این حرفا فایده نداره
تاکتیکشو واسه مقابله تغییر داده
××××××
خلاصه به زور جلو نرگس رو گرفتم که هشتگه pride و ازین کوفت و زهرمارا
پشتِ بامِ خوابگاهِ من
شب فراگیر است
آسمان در دامِ چرک-آلودِ یک دیوانه زنجیر است
سرد و بی روح و تناور ، تیرگی اطراف
دیوِ قدّیسی به حربِ لرزه ای با مغزهای اهلْ درگیر است
پشتِ بامِ خوابگاهِ من
این یگانه جایگاهِ من
هرشب از جایی که من هرگز نمی دانم
می کِشد با چنگکی مخروب
ذهنِ تارم را به سوی خاطری از ناکجایِ خاکیِ ویرانه های دور
باز می دارد عمیقِ چشم خیسم را
بر فضایِ مرده ی بی نور
رفته در آغوشِ هم، پست و بلندِ خانه های پایتختِ کور
سروها با قامتی کوت
ابهام 0 از 4
پسر پشتِ میز تحریرش نشسته بود و نامه‌ای می‌نوشت
ولی تا به پایانِ نامه می‌رسید مجبور می‌شد کاغذ نامه‌اش را دور بیاندازد و عوض کند
نه به این خاطر که کلمات را اشتباه می‌نوشت
مشکل کاغذش بود که از اشک خیس می‌شد
یک دفعه دستانش قفل شد
قلم از دستش افتاد روی کاغذ
سرش را عمود به سمتِ سقف گرفت
دهانش باز شد و دودی از دهانش بیرون آمد و هالۀ سیاه رنگ بزرگ و بزرگ‌تر شد
دست و پا در آورد و شبیهِ شبحِ انسانی سر افکنده را درست کرد
پسر برگشت و از بی
من دنبال حسّ خوب میگشتم. حالا نه. دنبال تو میگردم. 
و تو خیلی خالص‌تر و واضح‌تر و اصیل‌تر از اونی که لازم باشه حسّ خوب رو تعبیر به تو کنیم یا بالعکس، یا دنبال هدفی پشتِ تو بگردیم که سمت تو اومدن مارو به اون نزدیک کنه، و نگامون سمت هر چیز دیگه‌ای باشه و زیر چشمی تو رو هم بپّایم که مثلا حواسمون باهاته...
پای این دکمه ها ک می نشینم، ذهن قفل کرده ای دارم. می نویسم، تنها برای شادی دلم. می نویسم چون ک تنهایی زیاد دیده ام و می آیم اینجا، چون گوشی برای گفتن کلمات را با دهان ندارم و می گویم اینها را با دست هایم، ک شاید ببیند چشمی. و شاید نبیند اما اینگونه لیک، تنها فقط نمی دانم، ک چقدر اینجا تنهایم. و ندانستنش زنده نگه می دارد من را، ک ساعت ها می نشینم پای وبلاگ خالی ـم، ک شاید کسی اتفاقی باز کند اینجا را. و دلم برای خودم می سوزد، ک اندکی کم کند احساس تنفر
دیشب تلاش کردم خودم را تصور کنم. سرم را فرو کردم توی بالش تا تمام روزنه‌ها را ببندم، بستنِ چشم‌های کافی نبود و باید جهان بسته می‌شد تا به مکان معهود بروم. اولین‌بار خودم را فرازِ صخره‌ای دیدم کنارِ دریایی نیلی و آسمانی نیلی، پاهایِ چوبی داشتم و دریا پشتِ سرم بود. بادی وزید و برگه‌برگه‌ام کرد و به دریا انداخت تا رسید به پاهای چوبی‌م. تمام که شدم رفتم به سمتِ خشکی.
دومین‌بار خودم را دیدم که صبحی که بناست اسرافیل در صور بدمد لحظه سقوط هواپی
خاطره فدای سرت
خاطره فدای سرت
 
خاطره فدای سرتدر لابلای صدای انفجارهای پیاپی، صدای شکستنِ ظرفی مرا به خود آورد…عمار و کریمه را می‌دیدم که حسابی به تکاپو افتاده بودند‌…معلوم نیست که پشتِ مبل چه خبر شده که بچه‌ها اینطور فاصله مبل‌ها تا ظرفشویی آشپزخانه را حروله می‌کنند…!ینی این حمله، چندنفر کشته و زخمی داشته؟! سرنوشت “امل” چه می‌شود؟!
صدای شُرشُرِ آب، دوباره مرا به خانه‌مان آورد…نمیفهمم چرا بچه‌ها اینطور رفتار می‌کنند…انگار می‌
هر که آمد نشانِ ایمان داد ، کرده قصدِ فریبِ ما مردم 
یا کسی که به زهد فرمان داد ، کرده دستش به جیب ما مردم 
گاه گاهی زِ دفتر و دیوان ، گاه گاهی زِ سفره ی بی نان 
گاه گاهی زِ طفلِ بی بابا ، گاه خورده زِ سیبِ ما مردم 
تا شکمها ، پر شد از نعمت ، میزند لافِ طاعت و خدمت 
خادمِ آستانِ خود شده اند ، والیانِ نجیبِ ما مردم 
خوردنِ چشمه هایِ این سامان ، بردنِ  دشتهایِ این دامان 
شد نسیبِ امیر و یارانش ، غصه اش شد نسیب ما مردم 
تا که با یکدگر غریبه شدیم ، از ه
من بر عکسِ همه؛ پشتِ خنده هام، غمه!●♪♫تو؛ بر عکسِ منی…●♪♫شادیوُ غمگین میزنی!●♪♫ولی تو فوقش آخرش؛ میگی کلاه رفته سرش!●♪♫باشه کلاه رفته سرم ؛ولی تورو از رو می بَرم!●♪♫خط وُ نشون کشیدم؛ که خدایی نکرده دیدم●♪♫چشام دیگه تورو نبینه…●♪♫آره! دوری وُ دوستی همینه…●♪♫خاطرت؛ هنوز عزیزه…●♪♫ولی از فکری که مریضه؛ بهتره دوری باشه…●♪♫
شعر ، ملودی : محسن یگانهنه که یه عشقِ زوری باشه…●♪♫هوایی شدی…●♪♫خواستی؛ که قلبموُ دورش کنی…●♪
روزنه
پشت سایه ها پنهان می شوم.
در نهان گاهِ بودن...
این وصله ی ناجور چگونه به تنم چسبیده است؟ 
بالاخره آشتی می کنم
با چتر و گیاه و روزنه...
که زندگی شکافی است
به گل و مهر و کلمه...
راهی است تا برزخ
تا دایره ی جبروار زمین. 
****
ساعت ذهنم به عقب بر می گردد.
آدم های نخستین را می بینم که از شکاف
سرک می کشند به ناکجاآبادِ زمان
در تراکم ابرها غوطه می خورم.
و پشتِ روشنی
پنهان می شوم....
محبوبه باقری
تازگی ها هرگاه از دیگران می رنجمیا حتی نگرانم که چه قضاوت هایی پشتِ پرده ی تظاهرشان، برایم می کنندچشمانم را می بندمو این قسمت از جمله ی معروف "دیل کارنگی" را در ذهنم مرور می کنم
"دیگران حتی به اندازه ی سردردشان، به مردن من و تو اهمیت نمی دهند..."
و همین برای بیخیال شدنم کافیست...
و من نگران قضاوت های مردمی که به اندازه ی سردردشان هم برایشان مهم نیستم، نخواهم بود...
راز آرامش همین است‌...!
 
 از کجا بدانم از کجا ؟
بارانی که روی گلدان های ایوان نشسته تو نیستی؟
شاید آمده ای تماشایم کنی
که در آشپزخانه راه می روم
و هنوز هم دلم که می گیرد
پشتِ آن ستون پناه می گیرم
و آه می کشم.... 
 شهید خداداد رضایی فاطمیون  بر سر مزار شهید رضا بخشی(فاتح) @zakhmiyan_eshgh
این وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم می‌اندازد.ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. این بیهودگی عین این ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده می‌کنی توی هوا که بی سمت‌اند. نمی‌دانم دیشب بود یا کِی که آنقدر این شدید شده بود که هربار، فورا زل می‌زدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافه‌شان کرده‌م. پشتِ پرت مخفی می‌شوی. نمی‌دانم این چه کار بیهوده‌ای ست که می‌نویسم و اینجا می
«بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم»
 
دو هفته‌ای گذشت که تلخی و شیرینیِ اون بر هیچکس پوشیده نیست؛ نه اینکه بگم خودم رو باختم یا هرچیزِ دیگه؛
ولی همیشه خراب کردن، راحت‌تر از آباد کردن بوده...!
به حول و قوه‌ی الهی این هم درست میشه و دلِ همه‌مون آروم میگیره ان‌شاءالله...
خلاصه که؛
‏بَحـــر، پُــر تَلاطُــم است؛              پشتِ ناخُـــــــدا بمـــــان...
 
«والعاقبه للمتقین»
 
 
زنده‌تر از تو کسی نیست، چرا گریه کنیم؟
مرگمان باد و مباد آن‌که تو را گریه کنیم..
هفت پشتِ عطش از نام زلالت لرزید،
ما که باشیم که در سوگ شما گریه کنیم؟
ما به جسم شهدا گریه نکردیم مگر؟
کِی توانیم به جان شهدا گریه کنیم؟
گوش جان باز به فتوای تو داریم بگو،
با چنین حال، بمیریم؟ و یا گریه کنیم؟
ای تو با لهجه‌ی خورشید سراینده‌ی ما،
ما تو را با چه زبانی به خدا گریه کنیم؟

+محمدعلی بهمنی.
+یکی از نعمت‌های بزرگ خدا بر من،
اینه که شما رو دوست دارم... 
الحمد
در دفتر کسی جز ملیکای دانشجوی ادبیات عرب نبود و می‌شد راحت درس خواند. نشستم پشت میزِ آقای رمضانی، فصلِ اولِ طبیعیات را پهن کردم جلوی رویم و یکی دو خط نخوانده چشم‌هایم سنگین شد. از صدایِ روغن نخورده‌ی در بیدار شدم. با حرکتِ سر و گردن، دستم که زیرِ پیشانی‌ام بود دردناک شد. رفتم نشستم روی مبل‌های زیرِ پنجره و چادرم را کشیدم روی صورتم. صدای اذان. هشیارتر شدم، بوی دود. از پشتِ چادر دیدم که هیئتِ کرم‌ رنگی روی مبلِ رو به رو نشسته: طوبی. معلوم شد در
تازگی ها ؛هرگاه از دیگران می رنجم ،یا حتی نگرانم که چه قضاوت هایی پشتِ پرده ی تظاهرشان ، برایم می کنند ؛چشمانم را می بندم ، و این قسمت از جمله ی معروف " دیل کارنگی " را در ذهنم مرور می کنم ؛" دیگران به اندازه ی سردردشان حتی ؛به مردنِ من و تو اهمیت نمی دهند . "و همین برایِ بیخیال شدنم کافیست !و من نگرانِ قضاوتِ مردمیکه به اندازه ی سردردشان هم برایشان مهم نیستم ،نخواهم بود .رازِ آرامش همین است !
دوباره قطرات ریز باران می‌خورد بر رویِ کانال کولر رویِ پشتِ بام و صدایِ زیبایش از دریچۀ کولر می‌ریزد درون اتاقم! هوایِ آسمان جذاب است و ابری. اما می‌دانی باران اردیبهشت چه مزه‌ای می‌دهد؟ مزۀ رفتن!     با‌ هر بار آمدنش مدام می‌گویی: «نکند دیگر تا پاییز ازش خبری نشود! نکند دیگر هیچ وقت پیدایش نشود!!»
میترسم… خیلی هم میترسم…
از این غبارآلودِ رو به روم میترسم… 
از نرسیدن و داغِ پشتِ داغ میترسم…
از حسرت میترسم…
از گذشته و حال و آینده میترسم…
از آخرین باری که از ته دل خندیدم و ماضی خیلی بعید بوده میترسم…
از این جنون و گرداب هایل میترسم…
از این حیرونی و ویرونی و خودِ ترس میترسم…
از این بغض بی سرانجام و دو پای ناتوان میترسم…
از سنگینی نگاه و پچ پچ عوام میترسم…
از این ابرهای تیره و تار… از سیل میترسم…
از تکرار پشت تکرار… تکرار… تکرار… و
میگن هر آدَمی یه زندگی گذشته‌ای داره .
توی یه عالمِ دیگه، تویِ یه جسم دیگه ..
راست و دروغِش رو نِمی‌دونم!
اما اگر راست باشه؛ من توی زندگی‌قبلیم،
حتما چشم‌هات بودم و تو؛ قلبِ من!
شاید واسه همینه از پشتِ این همه سکوتِ تو،
خیلی چیزها رو میدونم ..
چون حتما یه بار، یه جایی؛
با تو زندگی‌کردم و با تو دنیا رو دیدم
که الان قلبم‌ فقط برایِ تو می‌زنه و
چشم‌هام فقط دنیایِ تو رو می‌بینه ..:)
#علیرضا_اسفندیاری
دل ها شده دوباره پریشانِ مادرتآقا بیا به مجلسِ ما جانِ مادرتروزی فاطمیه ی ما را زیاد کندست شماست سفره ی احسان مادرتدر فاطمیه بیعت خود تازه می کنیمتا که شویم باز مسلمان مادرتتصدیق می کنیم که تطهیرمان کنیشاید شویم سائل و مهمان مادرتوقتی برای آمدنت کم گذاشتیمگشتیم شیعیانِ پشیمان مادرتاِی مردِ انتقام کتک خورده ها ببینافتاده ایست پشتِ در خانه مادرتآبادتر شدند حرم های اهل بیتغیر از مزار خاکیِ پنهان مادرتجواد حیدری
متن آهنگ ارباب شهر من امیر خلوتهمه چی توو دنیا میچرخه فقط سرِ توهمه بیشترشو میخوان ، بیشتر به ضربِ دوعددِ بالا ماشین حساب یعنی قدرتاگه داشته باشی راحتی حتی توو غربتتوو زمینِ خدا گرفتی جای خدا روآدما میپرستنت شدن نسخ و خمارتتو زدی به هم قانونِ برابریتویی دلیل قهر و آشتیدلیلِ خنجر اَ پشتِ برادریآدما سرِ تو حیله میکنن ، بهت پیله میکنندخترِ جوونو زیرِ پیر مرد میکنن
ادامه مطلب
می خواهم بنویسم ؛از هر آنچه که به آن بر بخورم و بتوان از آن گفتاز مسیری که انتخاب کرده و پیش رویم دارمشاز خودم ، تصمیم هایماز آن پشتِ سکه ی زندگیفراز ها و نشیب هایش ،که زندگی همین استمجموعِ لحظاتِ تلخ و شیرینکه از تلخ هایش یک درس و تجربه به جا می ماندو از شیرین هایش خاطرهو گاه چه خاطراتِ قشنگی، کهیاداوریشان ذهنمان را قلقلک میدهدلبخندی بر لبمان می نشاند
ادامه مطلب
می توانی هق هقِ خیسِ دخترکی را بشنوی که پشتِ پنجره ی اتاقش ایستاده و نگاهش را دوخته به ستاره هایی که توی آسمان ندارد. ساعت که از دوازده بگذرد دخترک تمام می شود انگار. من مطمئنم توی تمامِ دنیا کسی وجود ندارد که به اندازه ی او دلش از تماشایِ آسمان بگیرد. 
خاک در قنبرم، حیدری ام حیدریریزه خور این درم، حیدری ام حیدریرزق به دستان اوست، ساقی و صاحبْ سبوستمست میِ کوثرم، حیدری ام حیدریاز دم قالوا بلىٰ، با کرم مرتضیفاطمه شد مادرم، حیدری ام حیدریاصلِ اصول خداست ، نفسِ رسول خداستشیعه ی پیغمبرم، حیدری ام حیدریبه چه مبارک شده، با خط خوش حک شدهبر روی انگشترم، حیدری ام حیدریمِهر علی منجلی است، حجت سید علی استپشتِ سر رهبرم، حیدری ام حیدریهرکه بپرسد مرا، کیست تو را ناخدا؟نام علی می برم، حیدری ام حیدریرا
می خواهم بنویسم ؛از هر آنچه که به آن بر بخورم و بتوان از آن گفتاز مسیری که انتخاب کرده و پیش رویم دارمشاز خودم ، تصمیم هایماز آن پشتِ سکه ی زندگیفراز ها و نشیب هایش ،که زندگی همین استمجموعِ لحظاتِ تلخ و شیرینکه از تلخ هایش یک درس و تجربه به جا می ماندو از شیرین هایش خاطرهو گاه چه خاطراتِ قشنگی، کهیاداوریشان ذهنمان را قلقلک میدهدلبخندی بر لبمان می نشاند
ادامه مطلب
وحدت امّت اسلامی، از جمله مسائلی است که اسلام، به آن اهمّیّت بسیاری داده است، و برای حفظ و ادامه آن، برنامه های ویژه ای دارد؛ یکی از آنها نماز جماعت است.در نماز جماعت، یکی از نمازگزاران که دارای تقوا و عدالت است پیشاپیش جمعیّت می ایستد و دیگران در صفوفی منظّم، پشت سر او و هماهنگ با او نماز را بجا می آورند.کسی که در این نمازِ دسته جمعی، پیشاپیش جمعیّت می ایستد «امام جماعت» است و کسی که پشتِ سر او، در نماز از او پیروی می کند «مأموم» است.
جبهه‌ی دشمن، غیر از آن آدم غافلی است که خودی هم هست، منتها بیچاره دچار غفلت و اشتباه و فریب می‌شود؛ بر اثر حادثه‌ای، عقده‌ و کینه‌ای پیدا می‌کند و در مقابل نظام و حرف حق می‌ایستد. دشمن اصلی آن کسی است که پشتِ سر فریب‌خورده داخلی قرار می‌گیرد، اما در داخل کشور، خودش را نشان نمی‌دهد.فصل اول: مبانی، خصوصیات و مواجهات انقلاب اسلامی ایران 
متن آهنگ کی عاشقت کرده سحر
کنارمی اما اینجا تو این خونه یکی گمت کردهکی پشتِ اخماته کی عاشقت شده کی عاشقت کرده؟کنارمی اما از عطرِ من ردی روی لباست نیستتصویرِ تو تاره پلکای من خیسه اما حواست نیستخیره ام بهت اما دیگه هماهنگ نیست مسیرِ چشماموندیگه ازم دوری دستامو ول کردی حتی توو عکسامونتوو خودتی همش با من یا با خودت با کی بهم زدی؟
ادامه مطلب
بسم الله
 
امروز به بیمارستان رفتم. جایی نزدیکِ رشته‌کوه‌های سبز و مه‌آلود. هوا سرد بود و من درد داشتم. آمپول‌ها تزریق می‌شد و من نایِ ایستادن هم نداشتم. قبلِ رفتن، یعنی درست بعدِ بیدار شدنم از خواب هم، گریه کردم. کمی. اما باید گریه می‌کردم. از شبِ قبلش تا همان لحظه، آب پشتِ چشم‌هایم جمع شده بود. وقتی سرم را تکان می‌دادم شلپ شلپ صدا می‌داد. بالاخره اشک شد، آمد بیرون. شکراً لله، برای سلامتی‌مان. برای شلپ شلپ صدا دادن چشم‌هایمان. برای گریه
از پشتِ بی‌قراریِ چشمانِ تو
ـ تنها نه آن نگاهِ درخشانِ تو ـ
معلوم می‌شود همه‌ی جانِ تو
هر قدر هم بپوشی و پنهان کنی
غمگینِ با وجود و عدم آشنا!
از ناکجای فلسفه بیرون بیا!
وقتش رسیده است که آیینه را
در خانه‌ی مغازله مهمان کنی
می‌خواستم نگاه کنم پشتِ هم
اما به رسمِ شعر و شعورم قسم
در مکتبِ وقوعِ دلِ وحشی‌ام
عقلی نداشتم که مسلمان کنی
دیگر گل و درخت ندارد بهار
خشک است و خالی است تنِ روزگار
با شیوه‌ی دو چشمِ دقیقت ببار
تا خاک را دوباره چراغان کنی
کتابی گریان به سمتِ خانه‌اش می‌دوید. پشتِ در رسید و با مشت‌های کاغذی‌اش به در کوبید. در تمامِ خیابان راه رفته بود اما مردم همه سرشان پایین بود و به او حتی اندک نگاهی هم نکرده بودند.
کاغذهای سفیدش زیرِ آفتاب تابستانی به رنگ زرد در آمده بودند و ورق‌هایش شل و خیس و لمبر برداشته از آب فاضلابی بودند که در کف خیابان جریان داشت.
مشت‌هایش را به درِ خانه می‌کوبید و جیغ می‌کشید. مادرش آمد و در را باز کرد، بعد هم بدون کمترین توجهی به فرزندش به وسطِ پ
حالا بر این باور رسیده ام که دل تنها چیزی است که وقتی از دست برود، دیگر بر نمی گردد. یک لاشه ی متعفّن می شود در بطنِ بیابان. تنها چیزی است که فقط به یک نفر می بندد و وقتی بسته شد، دیگر باز نمی شود. حتّی اگر بعد از آن هزاران نفر بیایند و بروند و دل ببازند و خاطره بسازند، باز دل در گروِ همان است. در لا به لای مرورِ خاطراتش. هر کسی هر شب قبل از خواب، لاشه ی دلش را وسط مغزش می گذارد. جایی که کورترین نقطه ی دنیاست.
بعد پلنگِ دلتنگی چنگ می اندازد به نرمه گو
توی آزمونم برعکسِ چند تا آزمون که پشتِ هم افت داشتم پیشرفت کردم‌. کم کم دارم میرم روی مود درس خوندن و این عالیه. خیلی خویه موقعیت اینو دارم تا قبل از اینکه خیلی دیر بشه برای رویاهام بجنگم.
با آدمای جدیدی آشنا شدم که اونا هم مثل خودم سختی های خودشونو دارن و از این نظر که هممون کنکور داریم یه جورایی مثل همیم. از تجربه ی دوستی های قبلم استفاده میکنم و اشتباهاتی که درمورد آدمای قبلی داشتم رو تکرار نمیکنم.
تازه به این نتیجه رسیدم همیشه همه چیز نبای
از بس که از فراق تو دل نوحه گر شده
روزم به شام غربت و غم تیره تر شده
آزرده گشت خاطرت از کرده های من
آقا ببخش نوکرتان دَردِسَر شده
تنها خودت برای ظهورت دعا کنی
وقتی دعای من ز گنه بی اثر شده
از شام هجر یار بسی توشه می برد
آنکس که اهل ذکر و دعای سحر شده
بودم مریض و روضه ی تو شد دوای من
حالم به لطفتان چقدر خوب تر شده
رفت از نظر محرّم و آقا نیامدی
حالا بیا که آخرِ ماه صفر شده
بعد از دو ماه گریه به غم های کربلا
حالا زمان ندبه به داغی دِگر شده
یَثرب برای فا
کافه‌چی شده‌ام. مشتری‌هایم هر کدام حالی دارند و هوایی. یکی‌شان همیشه شِیک می‌خورد، یا هات چاکلت، یا نهایت کاپوچینو مدیوم. می‌پرسم شب کدام است؟! سر می‌گرداند. نگاهم می‌کند. درنگ می‌کند. با صدایی به آهستگیِ نفس می‌گوید: «یه چیز تلخ‌تر... غلیظ‌تر... دارک... سنگین‌ترین چیزی که تو دست و بال‌ت پیدا میشه...» می‌دانم چه می‌خواهد. می‌روم. هنوز صدای نفس‌هایش می‌پیچد توی گوشم...
چشم‌هایم را باز می‌کنم. بی‌کافه‌ام، بی‌مشتری...
پ.ن: این‌جانب، از
به لطف سیاست های آقایان، چند وقتی بود احساس غرور نکرده بودم. غرور ملی را می گویم. از همان غرور هایی که وقتی تیم ملی والیبال پشتِ هم پیروز می شود، کمی مزه مزه اش می کنی، وقتی دانشمندان کشورت قدمی بر می دارند، در رگهایت حسش می کنی و  وقتی اسطوره ها و تاریخ کشورت را می خوانی، از آنها سرشار می شوی.
چند وقتی بود احساس غرور نکرده بودم تا دیشب که خبر توقیف نفت کش روباه پیر رفت روی خروجی خبرگزاری ها. همان وقتی که وزاری خارجه‌ی کشوری لات جهان، مثل سگ های
به لطف سیاست های آقایان، چند وقتی بود احساس غرور نکرده بودم. غرور ملی را می گویم. از همان غرور هایی که وقتی تیم ملی والبال پشتِ هم پیروز می شود، کمی مزه مزه اش می کنی، وقتی دانشمندان کشورت قدمی بر می دارند، در رگهایت حسش می کنی و  وقتی اسطوره ها و تاریخ کشورت را می خوانی، از آنها سرشار می شوی.
چند وقتی بود احساس غرور نکرده بودم تا دیشب که خبر توقیف نفت کش روباه پیر رفت روی خروجی خبرگزاری ها. همان وقتی که وزاری خارجه‌ی کشوری لات جهان، مثل سگ های
اوخاطره ی قدیمی دل استکه خاطراتش شیرین ترین لحظاتِ عمرم بودند.انگشتِ شَستم روی شقیقه استفکرِ اینکه روزی...بله یادم آمد!پاییز بود که او را در شهر خاطره ها دیدم.در خطه ی سبز لادن های نارنجی رنگچشم های روشن و شفافشاز شرمدوخته شد بر کفش هایم!کفش هایم اما نیز، از او رو گرفتند؛کفش هایم محجوبند!پاییز بود که او را در کنج آجری و ترک خورده یخیابانی آشنا دیدم،مادرم می گفت که مَرد، سایه استو سایه اش مَه است!من با ذوق عجیبی در دلپَر کشیدم به در خانه ی قلبش
بیت کوین پولِ نقدِ اینترنتی و ارزی دیجیتالی است.


                                                                             گرفته شده از زوزنامه مردم سالاریبیت کوین یک نوآوریِ اینترنتی است که پیشینه‌‌اش به سالِ ۲۰۰۹ بازمی‌گردد و در این ۱۰ سال فراز و نشیبهایی بسیار را پشتِ سر گذاشته است.بیت کوین را بانکِ مرکزیِ هیچ دولتی چاپ و پشتیبانی نمی‌کند. بیت کوین پولِ نقدِ اینترنتی و ارزی دیجیتالی است که پیدایشِ آن برآمده از گره‌گشاییِ معادله‌های پیچیده‌
 
" هر کسی که به زندگی‌مان می‌آید و می‌رود اثری بر بومِ وجودمان می‌گذارد و می‌رود. اثر برخی مانند مداد کم‌رنگ و باریک است، به آسانی پاک می‌شود. برخی مانند نقاشی آبرنگ‌اند، تصویر گرچه به ظاهر محو  است اما به این زودی و راحتی پاک نمی‌شود.  اما تعداد اندکی با قلممو (و رنگ و روغن) نقشی بر بوم می‌زنند، تصویری شفاف و مانا که برای ندیدنش باید آن بخش بوم را پوشاند، حالا هرچند این نقش دیده نمی‌شود اما می‌دانی که هست، پاک نمی‌شود، دوستانی که رد
کشتنِ تنها شخصیتِ دوست داشتنی یه سریال، بدترین و مزخرف ترین فکریه که ممکنه به ذهن یه نویسنده؟! برسه!
:(((((
+ یادم نمیاد برای یه شخصیت از سریال های ایرانی این همه بغض کرده باشم :(
بذارید پیمانِ احمق اعدام شه تا این همه آدم بی گناه به خاطرش کشته نشن! اَه!
 مثلا الان پیمان آخرش آزاد می شه! که چی بشه؟! 
+ سه تا نویسنده‌ای که هی دارن ... می زنن به کل سریال! احمقانه تر اینکه تمام اتفاقات مهم، پشتِ شیشه ی پنجره های بی پرده اتفاق میفته که یا آدم بدای فیلم بفهم
دوستانه جدا شدن را یاد بگیرید

#انرژی_مثبت 
لطفا کمی هم دوستانه جدا شدن را یاد بگیرید...
قرار نیست چون با هم به جایی نرسیدید پشتِ پا بزنید به تمام حرمت ها و نان و نمکی که باهم خوردید...
اینکه گاهی نمیشود دلیلش بر این نیست که شما ظاهر بدی دارید یا پای شخص سوم در میان است؛
 نمیشود چون در تمام حرف هایتان کلمه ی اول به دوم نرسیده به خاطرِ نداشتن نظرِ مُشترک بحثِ شدیدی بالا گرفته...
پس ظلم نکنید در حقِ تمام لحظه ها و احساس خوبی را که با هم گذراندید...
فرا
به این زن فکر می کنم و به شغل خوشرنگ و جذابی که دارد..آدم موقع نشستن پای سیستم یا رسیدن به کارهای بانکی یا در خمیازه های مکرر در جلسه های بی نتیجه ی پشتِ سرِ هم و  یا در باجه نوبت دهی به مریض ها در یک درمانگاه شلوغ و کثیف، طبیعی است از کار و زندگی و  روزمرگی خسته شود، اما آیا برداشت گل نیلوفر هم می تواند روزی شغل خسته کننده ای شود؟!
به این زن فکر می کنم که در این عکس هوایی فقط کلاهش پیداست در میان انبوهی از سبز ها و صورتی ها..به این زن و دسته نیلوفره
#نگرانِ حرفِ مردم اگر نبودیممسیرِ زندگیمان طورِ دیگرى رقم میخورددوست داشتن هایمان را راحت تر جار میزدیملباسى را بر تن میکردیم که #سلیقه ى واقعیمان بودآرایشى میکردیم که دوست داشتیمدلمان که میگرفت، مهم نبود کجا بودیم،بى دغدغه اشک میریختیمصداى خنده هایمان تا آسمانِ هفتم میرفتبا پدر و مادرمان دوست بودیمحرفِ یکدیگر را میخواندیم#نگرانِ حرفِ مردم اگر نبودیم،خودمان براى خودمان چهارچوب تعریف میکردیمروابطمان را نظم میدادیمدخترها و پسرهایمان
در تاریک ترین ساعت های نیمه شب آن هنگام ک دستی نامرئی رنگ تیره ای می پاشد روی افکار، و احساسات همگی غمناک شده است. بعد از پهلو به پهلو شدن های بسیار، می فهمم ک گیر افتاده ام و سایه ها در خود من را حل می کنند. و در خلسه فرو می روم و می بینم آن چیز هایی را ک دگر از یاد نمی رود. مثلِ لکه ی غلیظ و سیاهی ک روی مغز چکیده باشد و دگر پاک نمی شود. توی خلسه ام، تجسم ترسناکی هویدا می شود ک از چشم گشودن از آن می ترسم. چرا ک می ترسم تاریکیِ خیالاتم به تاریکی اتاق کش
ما که باشیم که زخم تو شود قسمت ما؟
دیدن تیر به آغوش کمان ما را بس!
+ سلام :)
++ به یکی از دوستان قول داده بودم که تابستون دوباره پست مشاعره بذارم، پس هر کس که دوست دارم بسم‌الله :)
پ‌ن : مثل سری قبل اگر چند بیت پشتِ سر هم، در پاسخ به بیت قبل، با یک حرف ارسال شد، مشاعره با آخرین حرفِ اولین بیتِ صحیح ارسال شده ادامه داده میشه.
 لطفا قبل از اینکه بیت‌تون رو بنویسید اول صفحه رو رفرش کنید تا مطمئن بشید که کسی قبل از شما بیتی نفرستاده، و سعی کنید از ابیا
بساطِ دلبرانه ی اردیبهشت پهن شد …تازه به سرآغازِ عشق رسیده ایم …التهابِ عجیبی میانِ دلم برپاست …یک احساسِ متفاوت …یک بیقراریِ ناب … !انگار قرار است اتفاقاتِ خوبی بیُفتَد …بادهایِ بهار ، پشتِ شیشه می رقصند ،گل های باغچه ، بذرِ امید به دلم پاشیده اند ،انگار زمین و زمان ، مژده ی روزهایِ بهتری برایم آورده …اردیبهشت است …بویِ بهشت را می شود از هر ثانیه اش استشمام کرد ..حالِ خوبی دارم …قابلِ شرح نیست …دلم کمی قدم زدنِ جانانه در خیابان می خوا
دیشب داشتم رختخواب ها را پهن میکردم که یهو بدون مقدمه گفت "غصه ام میگیرد وقتی که بری،با تنهایی چه کنم؟"
لبخند زدم و گفتم "خب من دوباره میام اینجا،تو بیا خونمون.قرار نیست که دیگه نبینمتون"
غلتی زد و گفت" راستش رو بگم؟وقتی با چمدون اومدی اینجا توی دلم عزا گرفتم که چطور باهم کنار بیاییم؟ولی تو اصلا بداخلاق نیستی."
توی دلم هری ریخت پایین و سعی کردم لبخندی سنجاق کنم به لب هایم"خب میدونی شاید من شوخ طبع نباشم اما بداخلاق هم نیستم."
گفت"اره بداخلاق نیس
یک افسانه ی صحرایی، از مردی می گوید که می خواست به واحه ی دیگری مهاجرت کند و شروع کرد به بار کردنِ شترش. فرش هایش، لوازم پخت و پز، صندوق های لباسش را بار کرد و حیوان همه را پذیرفت.
 
پر را برداشت و بر پشتِ شتر گذاشت؛ اما با این کار، جانور زیر بار تاب نیاورد و جان سپرد.
حتما مرد فکر کرده است شتر من حتی نتوانست وزن یک پر را تحمل کند.
گاهی ما هم در مورد دیگران همین طور فکر میکنیم، نمی فهمیم که شوخی کوچک ما شاید همان قطره ای بوده است که جامی پُر از درد
چه سانی دل؟ خوشی با روزگارت؟به راه دل چه پوچی شد هزارت
خوشی با درد و خونی با دل خوشمیان دشمنان پرشمارت
برو ای دل مباش این سان پریشانبه سر آید شبان انتظارت
حریفی طعنه ای زد پشتِ سر دوششنیدم، حال پندِ آشکارت:  
مزن صوفی دم از عشق و خمش باشکه بوی نم دهد حرف قصارت
جهان نو گشت و حق نو گشت و حقدارو لیکن تو خوشی با خشکبارت
ز بس قاطی زدی هر کهنه و نوکه قاطی شد نوار هشت و چارت
چون نو آمد دگر هر کهنه نسخ استسخن نو گفتمت، این نو نثارت
زبان از صحبت حق آتشین ا
تو
به وضوح هنوز شدید بِ دوست داشتنِ من مشغولی و این را در هر جای جهانِ کوچک و خاک گرفته ات کِ ممکن بود، فریاد زده ای!
من
هنوز هم نمی توانم تو را دوست بدارم،
تو
آن خورشیدی کِ در ذهنِ عجیب و غریب و رنگین کمانیِ خودم ساخته بودم نیستی؛ نبودی هرگز...!
کاش دستت از دنیای من کوتاهُ کوتاه تر شود و من را هر روز بیشتر از پیش در دنیای بدونِ خودت تنها رها کنی!
من
با یک انفجارِ کهکشانی، سال های نوریِ بی نهایتی را از سیاره ی خشکیده ی تو دور افتاده ام
تو
تا همیشه در
مو اع هرجا بروم سر وا وگردونومتوو عو چیشای خووت سنبل می‌کاروممی‌خوام بروم سر ره بشینوموو رفتن تونه وا چش ببینوم‌‌‌‌گویا مُنگه یعنی غُر! هر غری از بی‌حوصلگی و آشفتگی میاد. حالا حیدو هرکاری که باید می‌کرده تا حق این واژه‌ی قشنگ و تلخ ادا شه رو کرده و نتیجه‌ش شده ۲ دقیقه و سی و سه ثانیه که داره از پوست تا استخوانم رو چنگ می‌زنه و هرچه از گذشته‌ی اخیر خاکستر شده بود رو گُر می‌ده...اجازه بدید لعنت کنم تمامِ نشدن‌ها و نشدنی‌ها رو. همه‌ی اتف
اورشلیم سبزپوش بود : خیابان‌ها ، پشتِ‌بام‌ها ، حیاط و میدان‌هایش ، جشن بزرگ پاییزی بود . اهالی اورشلیم ، هزاران خیمه از برگ‌های زیتون و مو ، شاخه‌های نخل ، کاج و سرو ، طبق فرمان خدای اسرائیل ، به‌یادبود چهل سالی که نیاکانشان زیر خیمه‌ها در بیابان سر کرده بودند ، ساخته بودند . هنگام خرمن‌برداری و انگورچینی سر آمده بود . سال به پایان رسیده و مردم تمامی گناهان خود را دورِ گردن نَرّه‌ بُزی° پروار آویخته و با انداختن سنگ ، سر در دنبال او گذاش
ایستاده بود کنار
جوی آب. باریک و بلند بود با آن پیراهنِ‌ مشکی. بازوهایش برهنه بود،‌ سفید سفید.
موهای بافته‌اش را پشتِ‌ سرش انداخته بود. عینک داشت. پیراهنش چین‌دار بود، چین‌های‌
ریز،‌ آن هم دور کمر. لبه‌ی دامنش یک نوار تور سفید بود،‌ چین‌دار. پاهایش باریک و
سفید بود با آن چکمه‌های سیاهِ ساق‌کوتاه. ایستاده بود. نیم‌رخش را دیدم،‌ بینی و
یک چشم و تراشِ گردنش را. افسار اسب دستم بود. مراد هم بود،‌ یا نبود. فخرالنساء
بود. نگاهش کردم. نگاهم کر
تو چقدر جذابی!شیوه ات کلن غافلگیری است؛کمترین چیزی هم از حافظه ی بی نهایتت پاک نمی شود،یکبار میگویم،گوشه ای یادداشت می کنی،زمان می گذرد،جوری کِ کمترین اثری از درخواستم در خاطر خودم نمی ماند،بعد یک هو،یک روزِ بی تفاوت کِ حواسم از همه جا پرت است،یکدفعه صدای دینگ دینگ از در بلند می شود،زمان گذشته است چنان کِ من دیگر واژه ی انتظار را هم فراموش کرده ام،اما پشتِ در،چیزی کِ از تو مدت ها پیش خواسته بودم را بِ زیبایی بسته بندی کرده ای،رویش هم برگه ا
{از عاشورا تا ظهور - شماره 32}
 
عزاداران و دعا برای ظهور
 
خواسته ها و دعاها از درد بلند می شوند؛ به عبارتی دیگر، پشتِ هر فریادی «درد» ی ست! دعای از سَرِ سیری به چه دردی می خورد؟! دعای حقیقی آن است که دردمندانه و با تمنّا باشد؛ بهتر بگویم: « دعا، خواندن نیست؛ خواستن است! »
حالا اگر امام زمان به تو بگوید دعا کنی، در واقع چه مقصودی دارد؟ فقط دعا؟!
او خود، دعا (ی حقیقی) می کند برای عزادارانی که دغدغهٔ ظهور دارند! در کتاب شریف مِکیالُ المَکارم نقل شده ح
راستش اون اوایل که بی ماشین شده بودیم خیلی برام سخت بود. مخصوصا که فصل سرما داشت نزدیک میشد و ما مجبور بودیم هرجا میخوایم بریم یا اسنپ بگیریم، یا بلرزیم و با موتور بریم. و این وضعیت با وجود بچه ی کوچیک سخت‌تر میشه...
اما الان دیگه عادت کردم، راستش دیگه چندان برام مهم نیست که سایپا ماشینمون رو کی تحویل میده، حتی خیلی برام مهم نیست که عید ماشین داشته باشیم یا نه... به بی خیالی مطلق رسیدم تو این قضیه!
هرچند هنوزم گاهی دلم لک میزنم که صبح جمعه چشامو
قدم اول
صدای تپش‌های قلبم را می‌شنوم. خون به سرم دویده. سعی می‌کند چیزی را توضیح دهد و با هر جمله، با هر کلمه و با هر باز و بسته کردن دهانش، با هر دم و بازدمش، بدنم داغ‌تر می‌شود. تورم رگ‌های کره‌ی چشمم را احساس می‌کنم. هر حرکتی خارج از او از جهان محو شده است. شکل اتاق به هم ریخته و از تمام جمعیت کلاس ما دو نفر باقی مانده‌ایم. او مرکز جهان است. من -که هر تپش قلبم هزار ساعت طول می‌کشد- احاطه‌اش کرده‌ام: می‌توانم هر لحظه‌ای که اراده کنم او را
می خواهم بنویسم ؛از هر آنچه که به آن بر بخورم و بتوان از آن گفتاز مسیری که انتخاب کرده و پیش رویم دارمشاز خودم ، تصمیم هایماز آن پشتِ سکه ی زندگیفراز ها و نشیب هایش ،که زندگی همین استمجموعِ لحظاتِ تلخ و شیرینکه از تلخ هایش یک درس و تجربه به جا می ماندو از شیرین هایش خاطرهو گاه چه خاطراتِ قشنگی، کهیاداوریشان ذهنمان را قلقلک میدهدلبخندی بر لبمان می نشاند
که باید سعی بربیشتر ساختنشان بکنیم ؛با قدم برداشتن هایی رو به خودمانروبه رضایتی از چشیدن
سلام!
امروز یه روز دلگیره!
یعنی میتونم بگم اکثر روزای ابن ماه واسم دل گیر بوده
اینو میشه از شیشه های گلایِ  زرد و خشک شده ی روی میز فهمید!
چون شاسوسا نتونسته نوازششون کنه و اب شیشه هاشونو عوض کنه!
 
یا از کتاب (صدسال تنهایی)که نزدیک دوماه و خورده ایه که دستم بهش بنده و هنوز نتونستم تمومش کنم!
یا شایدم از ماگی که نمیدونم توش چایی خوردم یا اب یا شربت ولی همونطور روی میز مونده
و یه میز ابی رنگی که پراز گرد و خاک شده!
 من پیش پیش به استقبال جوش هایی که
 همیشه می‌روی و من هنوز
پیِ کسی که عاشقم شود
اگر فقط غریبه می شدی
رفیقِ خوبِ روزهای بد
شقیقه های ترس را ببوس
به هرچه می‌شد و نمی‌شود
برای لحظه‌ای بمیر و بعد
نرو که هیچ کس نمی رود
تمام آب هم لجن شود
ولی نهنگ ها نمی زنند
به خودکشیِ ساحلی بدن
عجیب ها به عمق می روند
مجاهدانِ انتحاری اند
که از شُعارها نمی بُرند
دو گرگِ بازمانده از قدیم
که از گراز ها نمی خورند
جهانِ پشتِ آینه سیاه
جهانِ روبرو تکرّر است
آهای زل زده به چشمِ من
رفیقِ شیشه ای دلم
پاییز است و برف می‌بارد! کلاغ‌ها بر فراز شهر پرواز می‌کنند. عده‌ای در پسِ کوچه‌ها می‌دوند. غم نشسته است بر نورِ چراغِ‌هایِ شهر! حکومت نظامی در رسانه‌ها جریان دارد. قرار است همه چیز به نفع خودشان جلوه داده شود. دسترسی به شبکه‌ها کاملاً قطع شده است! جلوه‌هایی از ۱۹۸۴ جورج اورول را به عینه می‌بینم. امید‌ها نا امید شده. اعتمادها بی اعتماد! و دست‌ها خالی‌تر! و چشم‌ها محتاج‌تر!
شب‌هایِ ابریِ شهرهم طولانی‌تر از هر زمانیست! و ظُلم قد علم کرد
نمی‌دانم که دیشبِ من چه‌قدرش خودِ برآمده‌ی من بود و چه‌قدرش جلوه‌‌نماییِ دوزخ.
در این سه بار دوبارش منجر به ژستی اصیل و نهایی شد. (اصیل؟)
~
بارِ اول: ژستِ مواجهه با مرکز و کنترلِ جزئیات در بسط و قبضِ دایره.
مشاهدات‌ام را از حضور در آن الگو در قطعه‌ای به اسمِ «طواف» نوشته‌ام.
~
بارِ دوم:
~
بارِ سوم: شیطان. من از کالبدِ خودم کش می‌آمدم و عقب می‌رفتم اما ردِ کش‌آمدن‌ام پیدا بود. (شبیهِ وقت‌هایی که ویندوزِ XP  هنگ می‌کند.) و در پشتِ من، نسخه‌ای
می خواهم بنویسم ؛از هر آنچه که به آن بر بخورم و بتوان از آن گفتاز مسیری که انتخاب کرده و پیش رویم دارمشاز خودم ، تصمیم هایماز آن پشتِ سکه ی زندگیفراز ها و نشیب هایش ،که زندگی همین استمجموعِ لحظاتِ تلخ و شیرینکه از تلخ هایش یک درس و تجربه به جا می ماندو از شیرین هایش خاطرهو گاه چه خاطراتِ قشنگی، کهیاداوریشان ذهنمان را قلقلک میدهدلبخندی بر لبمان می نشاند                                                     که باید سعی بربیشتر ساختنشان بکنیم ؛با قدم بر
یه چیزی تو تاریخ بیهقی هست. که یک‌عده هستن، به اسم ترکمانان. کلا اون‌گوشه‌ن. یه باد تند که تو پایتخت میاد، یه حاکمِ کوچیک که خراج نمی‌ده، یه اختلاف که پیش میاد یا یه سپاه‌سالار که عوض می‌شه؛
از اون‌گوشه دوباره میان تو. حمله می‌کنن و غارت می‌کنن. بعد سلطان مسعود یکیو می‌فرسته که باهاشون بجنگه، و دوباره برشون گردونه به ماوراءالنهر. تا دفعه‌ی بعدی که شاه بیمار بشه مثلا، و بتونن دوباره استفاده کنن از موقعیت. *
وضعیت منم همینه. فقط کافیه یک
اهمیت ندارد چ می نویسم و صرفا یکهو، اینجا نشسته ام و با ریتمِ موسیقی دکمه می فشارم و حقیقتا صحبت خاصی نیست. برای دفعات بسیار تحت عناوین مختلف اینجا گفته ام چیز ها را. دیشب وقتِ خواب، پشتِ پلک هایم ساعت ها با تو دعوا کردم. اگر نمی دانی چرا و تعجب می کنی همچنان، فکر می کنم بهتر است ندانی هیچوقت و از من هم نپرس چون شاید قسمتی از مشکل دقیقا همین است. به هر حال، سلام. پشت شیشه اتاقم برف می بارد و این پست از معیار های من آنقدر دور هست ک توی خواب آلودگی ن
گاهی آن‌قدر اسمت را توی ذهنم با ریتم‌های مختلف می‌خوانم که لیریکسِ آهنگ‌ها را هم از یاد می‌برم و جای کلماتشان اسمِ تو را می‌گذارم. از دست خودم خسته می‌شوم، انگار خراب شده باشم که هیچ‌وقت درست نمی‌شوم. یادم نمی‌آید چرا دوستت دارم. فقط اجازه‌ی خراب کردنِ همه فرصت‌ها پشتِ نام تو را تمدید می‌کنم. یادم نمی‌آید که در تو، برای خودم چیزی جز میلِ ویران‌گرِ تحقیر پیدا کرده باشم ؛ از بس که تلاش کرده‌ام نامهربانی‌هات را جلوی چشمم بیاورم تا لا
۱
آرزو به زانتیای سفید نگاه کرد که می‌خواست جلو لبنیات‌فروشی پارک کند. زیر لب گفت «شرط می‌بندم گند بزنی، پسر جان.» و آرنج روی لبه‌ی پنجره و دست رو فرمان منتظر ماند.
راننده‌ی ریش‌بزی رفت جلو، آمد عقب، رفت جلو، آمد عقب و از خیر جاپارک گذشت.
آرزو زد دنده عقب، دست گذاشت روی پشتیِ صندلی بغل و به پشتِ سر نگاه کرد. جوان ریش‌بزی داشت نگاه می‌کرد. مردی دم در لبنیاتی کیک و شیرکاکائو می‌خورد و نگاه می‌کرد. جیغ لاستیک‌ها در آمد و رنو پارک شد.
مرد کیک
سال 97 برای من، کلاس آموزشیِ بلند شدن بعد از زمین خوردن بود. همین مسئله ساده و کلیشه‌ای رو بلد نبودم. یا باید صاف و بدون دردسر راهمو می‌رفتم و می‌رسیدم یا اگه زمین می‌خوردم مساوی بود با حذف همیشگی اون مسیر. نمیدونستم سفرِ افتتاحیه‌ی دشت لار توی اردیبهشت میخواد بهم بگه چه سالی پیش رو دارم. همونجا فهمیدم ما آدمایی هستیم که توی اوج بدبختی و فشارم می‌‌تونیم تا سر حدِ خفه شدن بخندیم. نه برای اینکه چاره‌ای نداریم؛ چون بدِ روزگار هرکاری کرده نتو
وصف امیر المومنین علیه السلام در کلام ضرار بن ضمرة (به روایت اهل سنت عمری)
مسعودی از مورخین و علمای بزرگ اهل سنت عمری می‌نویسد:
ودخل ضرار بن ضمرة - وكان من خواصِّ علی - على معاویة وافداً، فقال له: صف لی علیاً، قال: أعْفِیِنِی یا أمیر المؤمنین، قال معاویة: لا بد من ذلك، فقال: أما إذا كان لا بد من ذلك فإنه كان واللّه بعید المدى، شدید القوى، یقول فَصْلا، ویحكم عدلاً، یتفجرً العلم من جوانبه، وتنطق الحكمة من نواحیه، یعجبه من الطعام ما خشن، ومن اللب
 
در این مسیرِ پر خطر بسیارها رفتند
بر دارِ عشقِ مرتضی تمارها رفتند
 
مردم به خواب ناز بودند و سحرگاهان
حلاج‌ها با رقصِ خون بر دارها رفتند
 
ما غرق در آسودگی ماندیم و آنگونه
غرقابِ خون از بین ما سردارها رفتند
 
با عشق آری اختیار آمد به میدان‌ها
وز بومِ دنیا یکسره اجبارها رفتند
 
ما را غم عشق است باکی نیست از رفتن
مولا سلامت باد اگر عمارها رفتند
 
یا رب چه تقدیری‌ست ایران را در این ایام
سبحه به دستان مانده و کرارها رفتند
 
حسرت بَرَم بر حال عی
۱- بازی‌هامون توی پاویون و خنده‌هامون از ته دل۲- سودهای خوب توی سالِ خوبِ بورس۳- اولین اینتوبه‌کردن‌های موفقِ نسبتاً تنهایی و حس خوبش۴- حسِ خوبِ این که یه نفر واقعاً اینقدر دوستت داره، و از همه جهت قبولت داره...۵- پیامکِ یهوییِ اولین حقوق اکسترنی (عملاً اولین پولی که تو این مسیر گیرمون اومده) به مبلغ ۳ میلیون و چهارصد. البته حقوق چار ماه رو یه باره دادن :))
۶- نوشتنِ کلمه‌ی «دکتر» برای اولین بار، پشتِ اسم‌مون روی کارت...۷- گروه‌بندی با بچه‌ها
۱_داداش با شلوار کردی وایمیسه جلو تابلو وایت برد من...میگه از کمر به پایینو نگیر...میگم اوکی ...شروع میکنه مرور کردن واسه درس دادن به بچه ها!
میگم خب برادر من یه شلوار معلمی طور بپوش آبرومون نره...
میگه زوم کن ...حرف نزن!
شروع میکنه اول فیلم به بچه ها میگه درس بخونین و دستاتونو خوب بشورید...!
ینی من شاگرد این بودماااا...ایستگاش میکردم نافررررم!
....
+شلوار کردی نبود!پیژامه بود!خخخخ
والا شلوار کردی خیلی هم ادم حسابی طوره!
.....
۲_تقریبا شبیه جغد شدم...
تازه ش
 
سلام!
امروز یه روز دلگیره!
یعنی میتونم بگم اکثر روزای ابن ماه واسم دل گیر بوده
اینو میشه از شیشه های گلایِ  زرد و خشک شده ی روی میز فهمید!
چون شاسوسا نتونسته نوازششون کنه و اب شیشه هاشونو عوض کنه!
 
یا از کتاب (صدسال تنهایی)که نزدیک دوماه و خورده ایه که دستم بهش بنده و هنوز نتونستم تمومش کنم!
یا شایدم از ماگی که نمیدونم توش چایی خوردم یا اب یا شربت ولی همونطور روی میز مونده
و یه میز ابی رنگی که پراز گرد و خاک شده!
 من پیش پیش به استقبال جوش هایی
یک فرمولِ خیلی ساده برای این که هیچ وقت توی زندگی حسرت، اندوه، شکست، ناامیدی و افسردگی رو تجربه نکنیم:
در هر لحظه از عقلمون بپرسیم مهم‌ترین کار چیه و کار درست چه چیزیه؟
اون وقت همّت و تلاشمون رو بزاریم پشتِ عقلمون و به هر زوری که هست دستورات عقل رو اطاعت کنیم.
همۀ ما دنبال چیزی هستیم که می‌خواییم توی آینده به اون تبدیل بشیم(مگه این که کسی خیلی پرت باشه که هدفی برای زندگیش نداشته باشه)، هر وقت توی مسیری حرکت کنیم که به اون آینده منجر نشه عقلمو
راستش را بخواهید، هرچه فکر می‌کنم نمی‌دانم چگونه گذشت سالی که گذشت. فقط یادم هست، وقتی که روی پشتِ‌بامِ ساختمانِ توسعهٔ فناوری چایی می‌خوردیم، صبح بود، بوی علف می‌آمد و من درگیرِ همان خیالِ قدیمی بودم
خیالِ قدیمی این بود، بچه که بودم فکر می‌کردم که روابطِ مشکوکی بینِ شهرها هست، محله‌هایی از تهران هستند که انگار برای قم هستند، حتی یک‌بار محله‌ای از نیشابور را توی شهری دیگر دیدم.
همهٔ این محله‌های جادویی، مربوط به سفرها بودند. یعنی هی
گاهی‌اوقات روزایی می‌رسن که هیچ کلمه‌ای نمیتونه درست توصیفشون کنه. آدم فقط میتونه پشتِ آهنگای شجریان قایم شه، با تصنیف "از خون جوانان وطن" گریه کنه، و خودش رو با فیلم‌دیدن بکشه. امروز به هانیگرین گفتم که من تا حالا واسه هیچکی جز خودم گریه نکرده بودم، اما این هواپیما چی بود که دائم میرم کلیپی که خانم برگمن فرستاده رو وا می‌کنم و اشک می‌ریزم؟ چرا احساس میکنم خودمَن؟ انگار خودم بودم که صد و چندبار مُردَم. چندروزیه که یکی از دستاویزهام برای
کنار خیابون ایستاده بودم منتظر تاکسی و بعد از مدتهای طولانی که یک سره کلاه به سر داشتم، موهامو به دست باد سپرده بودم و از خوردنشون به صورتم حظ میبردم که یهو با صدای بوقِ نکره ای چشمامو باز کردم که دیدم یه شیء آبی به وسعت دیدِ من در فاصله ی چند سانتیمتری داره بهِم نزدیک میشه.  درِ پشتِ نیسان بزرگواری که -ویراژ میداد و  سبقت از راست هم گرفته بود و به دلیل چِت‌زدن راننده ش به خاطرِ سختیِ ایام روزه‌داری- باز مونده بود، سایید به نوک بینی‌م و من از
 
به اسم رپ شروع کردم
بذری بودم که قد علم کردم
خیلیا گفتن رپ کردن جرمه جرمو شخصا میگیرم
گردن [کروس]
دنده به دنده ی این چرخ دنده ام
پاکه عینِ دلم کل پروندم
#رپ فارس شده
سربندم اگه ناراحتین خب من شرمنده ام هم مسکنم
و هم سردردم عجوبه ی رپ فارس بی برو برگردم
کج کلاه خان بودم دهنو کج کردم
اگه ناراحتین خب من شرمنده ام
[ورس یک]
خب برگ برگِ این دفترم تو نمیتونی
بذاری صفحه پشتِ سرم به شنگولی شراب و به تلخی زهرم من خودم
بحرم که ۲۴ی توو ساحل رپم هر دَم میکنم
ا
گاهی‌اوقات روزایی می‌رسن که هیچ کلمه‌ای نمیتونه درست توصیفشون کنه. آدم فقط میتونه پشتِ آهنگای شجریان قایم شه، با تصنیف "از خون جوانان وطن" گریه کنه، و خودش رو با فیلم‌دیدن بکشه. امروز به هانیگرین گفتم که من تا حالا واسه هیچکی جز خودم گریه نکرده بودم، اما این هواپیما چی بود که دائم میرم کلیپی که خانم برگمن فرستاده رو وا می‌کنم و اشک می‌ریزم؟ چرا احساس میکنم خودمَن؟ انگار خودم بودم که صد و چندبار مُردَم. چندروزیه که یکی از دستاویزهام برای
دخترکِ نوپا با پدرش آمده بودند پارک. بابای پُرحوصله‌اش، بی هیچ حرفی، پشتِ سَرِ «پنگوئن خانم» راه می‌رفت و هوایش را داشت. دخترک قدم که تند کرد، یکهو تِلِپ، خورد زمین! همان مدلی، چهار دست و پا که افتاده بود، مانده بود! بابا سریع آمد، بلندش کرد، تابی بهش داد و آرام گذاشتش زمین، روی پاهایش. کوچولو، تعادلش را که به دست آورد، لبخندی زد و راه افتاد! همین قضیه سه-چهار بار دیگر هم تکرار شد، که یک باره دخترک خودش را پرت کرد روی زمین!! بابا که فهمیده بود
فیلم شاه کش
دانلود فیلم شاه کش +موضوع داستان و بازیگران
دانلود فیلم شاه کش با لینک مستقیم
دانلود فیلم ایرانی شاه کش با کیفیت عالی 1080p
لینک دانلود قرار گرفت
گروه فیلم : اجتماعی
سال تولید : 1397
کارگردان : وحید امیرخانی
بازیگران: مهناز افشار، هادی حجازی‌فر، مهدی کوشکی، علی کمالی، فرید سجادی حسینی، پیمان مقدمی و مجید صالحی
خلاصه داستان : گوزنِ قرمز از پشتِ صخرهٔ یخ‌زده، نگاهی به مردِ شکارچی که سیگاری دود می‌کند می‌اندازد. گرگ، مچاله از سرما سرف
چقدر سوال... چقدر سوال بی جواب!
می نویسم تا یادم نره که باید بهشون جواب بدم، دست کم یه روزی شاید بشه جوابشونو پیدا کرد.
اینکه واقعا من وجود داره؟ یا بازخورد همه ی اتفاق هایی هست که داره برام می افته؟ آیا پشتِ این منی که تحت تاثیر اتفاق ها داره حرکت می کنه، خودی اصیل هست که اتفاق ها رو معنی می کنه؟ که می فهمه؟ یا چی؟
مثلا اون بچه ی ۱۰ ساله، چی داره می فهمه که با این همه انگیزه شده فعال محیط زیست؟ البته که اون هنوز به اندازه ی این منی که چند ماه تا سی
تک‌تکِ سلول‌های بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمی‌رود. سال‌هاست که می‌خواهم داستان بنویسم، ولی هیچ‌وقت عملی نشده است. حتی به‌طورِ جدی هم برایش تلاش نکرده‌ام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ می‌کنم کلمات و نوشته‌هایم بی‌مایه شده‌اند، که موضوعِ نگران‌کننده‌ای‌ست. من هیچ‌وقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودن‌ام ارزش قائل باشم، و می‌دانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازنده
از هجدهم تیر دیگه تاریخ و روز و ساعت از دستم رفت، فقط آلارم تنظیم می کنم که یادم نره برم سر کار، ولی بازم تاریخ دستم نیست، خدا رو شکر لیست های کلاس ها خودشون تاریخ و تعداد دارن.
امشب یهو حواسم جمع شد و فهمیدم دو سه روزی هم از مرداد گذشته و حساب کتاب من میگه دقیقا الان هفده روزه نیستی. یاد خواب های نصفه نیمه و بیداری های مشترک این هفده روزمون افتادم. یاد تک تک لحظه هایی که لابه لای پست های همین وبلاگ بدون اینکه خودت بدونی هستی! هستی! ولی این بودن ا
دخترکِ نوپا با پدرش آمده بودند پارک. بابای پُرحوصله‌اش، بی هیچ حرفی، پشتِ سَرِ «پنگوئن خانم» راه می‌رفت و هوایش را داشت. دخترک قدم که تند کرد، یکهو تِلِپ، خورد زمین! همان مدلی، چهار دست و پا که افتاده بود، مانده بود! بابا سریع آمد، بلندش کرد، تابی بهش داد و آرام گذاشتش زمین، روی پاهایش. کوچولو، تعادلش را که به دست آورد، لبخندی زد و راه افتاد! همین قضیه سه-چهار بار دیگر هم تکرار شد، که یک باره دخترک خودش را پرت کرد روی زمین!! بابا که فهمیده بود
\
دوره کردم ، روزی صد بار اون خنده هاتو
کی گذاشت رفت؟ تو بگو آخه من یا تو
از چی میگن؟ بذار بگن من دیوونم
آسمونِ ، اینجا ابریه اونجا رو نمیدونم
بیا غصه رو پَر پَر کن ، بیا حالمو بهتر کن
بیا دوریتو کمتر کن ، بیا چشمامو کم تر کن
بیا غصه رو پَر پَر کن ، بیا حالمو بهتر کن
بیا دوریتو کمتر کن ، بیا چشمامو کم تر کن
کی مثلِ این دل ، رفت و نکند و
بد کم آورده ، بعدِ دوری از تو
پریدن از رو بومِ تو سخته
دلی که لک زده یه چند وقته
برای مشاهده ادامه متن آهنگ و دانلود
 دست بُرد
و دکمه‌ی بالای یقه‌اش را باز کرد
علیه خودش شورید
از تهِ گلو گفت؛ هخخخخ ، هخخخخ
خِلط بود که از گلویش
و از چشمانش ، دو گرگِ خیسِ آب آلوده بیرون پرید
یکی ماده ، یکی نر
موهاشان گندمِ باران خورده
بازگشته‌ی طفلی
از شرق برخاست و در آسیای مرکزی روی سینه‌ی زنی ایستاده علیه جهان، نشست
با فکرِ زنی که التماسش کرده بود در مصرِ بیچاره
یک سکوتِ قوی ، یک خمودگیِ مدام ، یک غمگینِ هار ؛ تیمش
یک «من» در امتدادِ خشمگینم
یک «من» با حقیقتِ غمگینم
از گ
میدانی، من زندگی ام را این طور آغاز کرده بودم. این طور که نه پشت به پشتِ هم، که شانه به شانه راه برویم. دویدن نه، دقیقاً خودِ راه رفتن مد نظرم بود، آرام آرام، پیوسته، گاهی خسته، گاهی شکسته. اینکه شانه به شانه از هر راهی دقیقاً هر راهی عبور کنیم. سخت شد؛ نه؟ کلمات بار معناییِ خاصی به خواسته ها می دهند.
من زندگی را این طور آغاز کرده بودم که هر راهی را با تو شانه به شانه طی کنم. نه تنها، نه فقط راهِ انتخابیِ من و نه فقط راه انتخابیِ تو و نه حتی راهی را
همه‌جا از بازگشتِ قاتلِ زنجیره‌ای به شهر حرف می‌زدند. کالبدشکافیِ جنازه‌ها مشخص کرده بود که تمامیِ قتل‌ها بین یازده الی دوازده شب رخ داده. سکوتی وَهم انگیز، شهر را دربرگرفته بود. پیرزن با دستی لرزان برای خود قهوه‌ای ریخت، عکسِ همسرش را در دست داشت، تیک‌تاکِ ساعت پاندولی به سمت نیمه‌شب شروع به نواختن کرد، دوازدهمین نواختش را که به صدا درآورد، پیرزن مکثی کرد، نفسی به آسودگی کشید و قهوه‌اش را نوشید.
هنوز فنجان قهوه در دستش بود که صدای
نوشتم که از بغض خالی بشم
که خون دلم، توی خودکار بود
درو باز کردم به تنهاییام
که پشتِ درِ خونه، دیوار بود!
 
سر کوه رفتم که خورشید رو
بیارم به رویای شهر سیاه
جنازه ش توی خواب، یخ بسته بود
نشستم به گریه پس از چند ماه
 
کشیدم توو هر کوچه عکس تو رو
که این شهر غمگینو عاشق کنم
دویدم به سمت زنی که نبود
که رو شونه ی باد، هق هق کنم
 
به سمت جهان باز شد پنجره
بپیچه توی خونه، کابوس و دود
به در زل زدم مثل دیوونه ها
به جز گریه هیچ کس به یادم نبود
 
کدوم دیو دزدید
تو و من می دانیم
غمت از جنسِ خیال
نه امید است محال
دست در دست رهایی بسپار
تو و من می دانیم
که بهاران تهی از تاریکی است
نه بهار است اما
خطه ای سبز در این نزدیکی است
تو و من می دانیم
آنکه در ساحل جزری زد جا
بی خبر از مَدِ دریا برجاست
تو و من می دانیم
آنچه باید ز تماشا دانست
آنچه بایست که از دیدنِ دنیا دانست
تو و من می دانیم
زندگی واهمه ای بوده و هست
ترس ، توفیق ، شکست ، یا مساویِ عدم
تو و من اسلحه در دست و قلم
در جیب
با خلافی پنان
خوب می دانیم
زندگی پشت
امروز پستِ پنجاه و نهم را پاک کردم، ویرایش کردم و دوباره برای همان تاریخ منتشر کردم. پستی که احتمالا دلیلِ آمارِ بالای بازدید در یک هفته‌ی گذشته بود و من خوشبینانه فکر کرده بودم نوشتنم بهتر شده. به علاوه، اطلاعاتِ تماسم را هم از صفحه‌ی تماس با من پاک کردم. عجیب است. وقتی شروع می‌کردم به نوشتن، دوست داشتم ردِ پاهای واقعی به جا بگذارم که آدم‌ها پیدایم کنند. اصلا از این که بنویسم خانمِ سین و آقای جیم خوشم نمی‌آمد. اسمِ مستعار هم فقط آن جا که زب
کجا می‌روی؟
یک امشب را کمی بیشتر بمان!
"با چشم‌هایت حرف دارم"
می‌خواهم برایت از جاده‌های بی‌کس شب بگویم
از سوسوی تنهایی ماه در شب‌های بی‌ستاره
از کبودی چشم‌های دریا در شب‌های فراق موج
کجای می‌روی؟
قدری بیشتر بمان!
می‌خواهم تا صبح برایت شاملو بخوانم!
یا نه، بمان تا برایت آیدا بخوانم در شب‌های بی‌ احمد
مفاتیح بخوانم ،فراز به فراز دعای اجابت
بمان!
می‌خواهم برایت آواز بخوانم
چنگ بزنم
شاید هم تا سپیده یک نفس در شیپورها بدمم
باید تمام مرد
امام کاظم علیه السلام:
فی قَولِ اللّه ِ عز و جل «یَأَبَتِ اسْتَئجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَئجَرْتَ الْقَوِىُّ الْأَمِینُ»:
 قالَ لَها شُعَیب:
 یا بُنَیَّةُ هذا قَوِیٌّ قَد عَرَفتِهِ بِدَفعِ الصَّخرَةِ، الأَمینَ مِن أینَ عَرَفتِهِ؟
قالَت: یا أبَتِ، إنّی مَشَیتُ قُدّامَهُ، فَقالَ:
 اِمشی مِن خَلفی فَإِن ضَلَلتُ فَأَرشِدینی إلَى الطَّریقِ، فَإِنّا قَومٌ لا نَنظُرُ فی أدبارِ النِّساءِ.[1]
 
امام کاظم علیه السلام:
درباره این سخن خداو
همه‌جا از بازگشتِ قاتلِ زنجیره‌ای به شهر حرف می‌زدند. کالبدشکافیِ جنازه‌ها مشخص کرده بود که تمامیِ قتل‌ها بین 11 الی 12 شب رخ داده. سکوتی وَهم انگیز، شهر را دربرگرفته بود. پیرزن با دستی لرزان برای خود قهوه‌ای ریخت، عکسِ همسرش را در دست داشت، تیک‌تاکِ ساعت پاندولی به سمت نیمه‌شب شروع به نواختن کرد، دوازدهمین نواختش را که به صدا درآورد، پیرزن مکثی کرد، نفسی به آسودگی کشید و قهوه‌اش را نوشید.
هنوز فنجان قهوه در دستش بود که صدای آرامِ قدم‌ه
صبح دو روز پیش مثل باقیِ روزهایِ قرنطینه بود. و حتی وقتی به ظهر و بعد از ظهر هم رسیدم تفاوتی چندانی با روزهایِ قبل نیافتم. قرنطینه خانگی ؛ دلم تنگ شده برای قدم زدن در کوچه پس کوچه‌هایِ شهر. دلم تنگ شده برایِ گُم شدن در بین شلوغیِ مردم شهر. دلم تنگ شده برای درخت‌هایِ کاجِ پارک. دلم تنگ شده برای بی دلهره رفتن و بازار را زیر پا گذاشتن.
غروب شده بود. گوشی‌ام را برداشتم و اینترنت گوشی‌ام را روشن کردم. بلافاصله چند پیام از داداش در واتساپ بالا آمد. ک
آهای شمایی که میگی اینا مردمن، مطالبه ی به حق دارند، ناراضی اند، باید بریزن تو خیابونا! 
گناه اون بدبختی که یه عمر جون کَنده، تا خرخره تو وام و قسط بوده، با هزار مکافات یه مغازه زده یا پمپ بنزین راه انداخته و داره نون حلال در میاره، چیه که باید سرمایه ی یه عمر تلاشش جلو چشماش آتیش بگیره؟؟ 
مگه اون بنزین رو گرون کرده؟
مگه اون تصویبش کرده؟ 
مگه اون قاچاق کرده؟
اصلا اون بیچاره خودش یکی از همین اقشار آسیب پذیره! 
یعنی باور کنیم کسی که با کلت و نار
 
دلم از تمامِ دنیا یک کلبه ی چوبی می خواهد ، میانِ جنگلی دور افتاده و سر سبز .کلبه ای قدیمی و دِنج ، که درهایِ ایوانش به سمتِ رودخانه ای خروشان باز شود .کنارِ پنجره اش که نشستم ، یک کوهستانِ مه گرفته و با شکوه را ببینم و روح و جانم تازه شود .شب هایِ تابستان ، رویِ پشتِ بامش دراز بکشم ، از زیباییِ بکرِ آسمانِ پر ستاره اش ، جان بگیرم و به رویایِ شبانه ای شیرین و لذت بخش، سفر کنم .و شب هایِ زمستان هم ، با نورِ چراغ هایِ بادی و گرد سوز ، کنارِ آتشِ شومی
                    
درباره دختری به نام اگنس که پدرش یک کشیشه و مادرش علارغم مخالفت خانواده ثروتمندش با این کشیش ازدواج کرده و الان دو تا دختر داره. اگنس با توجه به اوضاعی که دارند، تصمیم می گیره معلم سرخونه بشه اما همه چیز به این سادگی ها که اون فکرش رو می کنه، نیست و علاوه بر مشکلاتی که تو این راه داره، آدم های زیادی هم نیستن که بتونه با اون ها معاشرت بکنه...
تقریبا همیشه از خوندن کلاسیک ها لذت بردم. اگنس گرِی هم نمی گم خیلی لذت بخش بود ولی کتاب
                    
درباره دختری به نام اگنس که پدرش یک کشیشه و مادرش علارغم مخالفت خانواده ثروتمندش با این کشیش ازدواج کرده و الان دو تا دختر داره. اگنس با توجه به اوضاعی که دارند، تصمیم می گیره معلم سرخونه بشه اما همه چیز به این سادگی ها که اون فکرش رو می کنه، نیست و علاوه بر مشکلاتی که تو این راه داره، آدم های زیادی هم نیستن که بتونه با اون ها معاشرت بکنه...
تقریبا همیشه از خوندن کلاسیک ها لذت بردم. اگنس گرِی هم نمی گم خیلی لذت بخش بود ولی کتاب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروش شوفاژ دیواری رادیاتور اسپلیت در شیراز -فلاح زاده